بدون عنوان
دیشب وقتی بابایی از کلاس اومد با هم رفتیم هفت حوض اول یه دستت دادی به من و اون یکی هم به بابایی و شروع کردی توی خیابون به زبون خودت آواز خوندن!!! هر کسی میدیدت از کارات خنده اش می گرفت ، یه ذره که رفتیم دستت از توی دست من و بابایی کشیدی و شروع کردی تند تند راه رفتن، دو قدم می رفتی جلو و چهارقدم برمی گشتی عقب! فدات شم که احساس بزرگی می کنی و دوست داری خودت به تنهایی راه بری تازه هر سوراخی هم که روی زمین می دیدی می خواستی انگشتت بذاری داخلش!!!!!!!!!!!!!!!!!!
نویسنده :
مامان و بابا
17:26